رعنا

يوسف عليخاني
youssefalikhani@yahoo.com

هنوز اگر زنده باشد، لابد مي نشيند توي تلار و رو مي كند به باغستان پايين خانه كه درخت هايش از كوچه بين خانه و چپر باغچه اول شروع مي شود و مي رود پايين. درخت هاي باغچه حالا ديگر آمده اند بالا و وقت فندق چين كه برسد، مي شود فندق ها را از نوك شاخه ها كه برابر پشت بام هستند، ديدار كرد.
مي ديد كه روي هر تك شاخه اي يكي نشسته و دارد به بچه اش شير مي دهد. بعد هم زل مي زده اند به تلار و پوست تخت كه او رويش مي نشسته. همه سينه هايي پر شير دارند و به دهان بچه هايشان فرو مي كنند.
ديگر براي رعنا هم عادي شده بود. فقط كافي بود كه بيايد و پوست تخت را پهن كند و رويش بنشيند تا بعد هم نگاهي به دورتر بيندازد، آنجا كه ديگر باغستان نبود و كوه ها به ديدار مي آمدند به ميلك، از آنجا بوق مي زدند.
خود رعنا شايد يادش نيايد كه ديدن اين منظره براي اولين بار چقدر تعجب داشته. وقتي شوهرش مرده بود، حسابي به سرش زده بود. موهايش را كنده بود، توي صورتش ناخن كشيده بود و بعد كه همه رفته بودند، ديده بود كاري ندارد جز اين كه پوست تخت را بر دارد و بيندازد روي تلار.
لحظه اول آدم خيال ورش مي دارد كه خب خيال است. خيال هم دنبال يك چنين وقت هايي مي گردد تا آدم كز بكند يك گوشه اي؛ روي پوست تخت نشسته باشد و هيچ كس نباشد دور و بر آدم تا مثلا عرض تسليت بگويد:
” غم آخر باشد. “
خيلي هم نگفته بودند به او كه ديگر عرض تسليت به يك پيرزن، آن هم به خاطر شوهر دومش چقدر مگر ارزش دارد. آن هم شوهري كه اسمي شوهر بود و گهگاه توي تاريكي شب مي آمد ؛ از توي كوچه پشتي. دوازه را كنار مي كشيد و از كنار تودار كه پله و ديوار به آن چسبيده بود، مي رفت بالا و مي رسيد به تلار و لابد بعد هم چراغ خانه خاموش مي شد؛ همين.
شوهر اولش سرگالش بود. عروسي كه مي كند، با مالانش مي رود صحرا كه چراگاه آنجا بود، نه توي ميلك. ماه به ماه بايد يكي مي رفت، مالان را تحويل مي گرفت كه او با كره اي، ماستي، سرشيري، قيماقي چيزي برگردد كه حالا چند شب هم بماند.
توي خودش بود، فكر مي كنيد لابد فكر مي كرده نه از اولي خير ديدم، نه دومي شوهر شد. شايد همين باعث شده بود كه دست تنها علايق خانه را از گاو و مرغ و خروس گرفته تا باغستان، همه را بگرداند. خودش علف مي چيد براي گاو. شخم مي زد به كونه فندق درخت ها و بعد كود مي برد و پخش مي كرد دور و بر بوته ها. فندق چين هم خودش بود و گاهي يكي دو تا عمله.
شايد اگر رعنا تا حالا زنده باشد، چندان تمايلي به گفتنش نداشته باشد كه سرگالش و پدرام خان هر دو تا عاشق جواني هايش بوده اند. چه درگيري ها كه نشد و دعوا و دعوا و چوب كشي. كه چي؟ كه دسترسي به رعنا غير اين را نمي طلبد. دست آخر هم پدرام خان چون پسر كدخدا بود، ماندگار شد توي ميلك. رعنا زن كسي نشد. سرگالش هم رفت به صحرا تا مال مردم را بچراند كه هر سري سر هر سال مواجبي به او بدهند.
بعد هم كه رعنا بي پدر شد، بار آخري كه رفته بود تا مواحب مالانش را به سرگالش بدهد، خنده رو برگشت آبادي و گفت كه با سرگالش زن و شوهر شده اند. شايد چون كسي را نداشت بي باك شده بود، چون اگر پدري بود، عمويي يا يك آقا بالا سر حتي ، شايد اين قدر جربزه پيدا نمي كرد كه بگويد:
” زن سرگالش شده ام تا اسم يكي روي سرم باشد. “
پدرام خان هم هيچي نگفت از عجب كه بعد كه سرگالش را پيدا كردند بي نفس، آمد و گفت:
” حالا كه مي تواني زن من بشوي. “
پدرام خان وقتي گفته بود كه:
” الا و بالله كه بايد بيايد خانه پدري من. “
رعنا درآمده بود كه علايق خانه را آن وقت چكار كنم. اين تلار را كه پدرم ساخته. خب، اينجا هم خانه پدري من حساب مي آيد. نمي آيد؟
مانده بود آنجا . پدرام خان هم گهگاهي توي تاريكي شب مي آمد پيشش؛ از كوچه ي تاريك پشت خانه.
ميلكي ها هم چندان كه آدم از آدمي جماعت انتظار دارد، اهل حرف نبودند كه يا بيابان بودند يا باغستان.
با اين حال درست از روزي كه خالي شد خانه از ترحيم پدرام خان، رعنا ديده بود كه روي تك شاخه هاي آخر فندق درخت هاي باغستان ميلك يكي يك زن ترگل و ورگل و خوشكل نشسته و دارد به وچه هايش شير مي دهد. ميلكي ها هم بي آن كه حتي فكر كنند شايد خيال ورش داشته و يا اين كه او چرا يك چنين چيزهايي مي بيند، گفتند:
” خل وضع شده فلاني و رفت. “
رعنا به اولين كسي كه بعد آن روز رفته بوده تا سرسلامتي بگويد، گفته بود:
” نمي دانم خوش باشم يا نه، ولي ديده ام و مي بينم كه نشسته اند و انگار دارند مي گويند تو ديگر پير شده اي. “
مگر نشده بود؟ آدمي كه هفتاد را بگذراند و رگ هاي پشت دست هايش به كبودي بزند و شل بشود پوست دست ها و صورت و خطوط بيشمار بتواني روي صورتش پيدا بكني، پير نيست؟ اين را البته كسي به رعنا نگفته بود كه ميلكي ها با اينكه معروف به همه چيزبگو بودند، چيزي نگفتند. فقط گفتند كه خل شده و دارد از دست مي رود. اين بود كه فرستادند دنبال من كه چون تو يك نسبتي با پدرام خان داشته اي، وكيل و وصي اش مي تواني باشي.
چه ربطي دارد كه حالا من يك جورهايي فاميل بوده ام با او كه حالا سال هاست توي شهرم و تازه، گيرم رعنا را آوردم شهر، چه كاري از دست من و امثال من برمي آيد.
براي اين كه همه چيز بگوها چيزي نگويند، او را سوار سيمرغ ميلك كردم. همه هم با خبر شدند.
- باري كلا پسر فلاني! خير از جواني ات ببيني.
- آدم دم پيري كه عصاي دست نداشته باشد، واويلاست.
- باز اين، وگرنه آدم تنها كه باشه، بدتر از اين ها هم سرش مي آيد.
- آخر زن، دو تا آدم شوهر بكند،‌آن وقت يكي نزايد كه اين دم آخري آدم را تر و خشك بكند.
- دريغ از غفلت!
- غفلت؟ بگو خجالت.
- خجالت چي كه وقتي دو تا شوهر كردي...
- نه شايد نتانسته به هر حال.
- خداي اش پسر و دختر ندارد، آدم يكي اش را هم داشته باشد عاقبت به خير مي شود.
شايد بگوييد فلاني حتي يك كمي حافظه ندارد كه گفته بودي ميلكي ها سرشان به كار خودشان است و حرفي نيستند. ولي انصافا وقتي يك سيمرغي بخواهد از هر دهاتي شده، چند نفر را سوار كند كه بار هم دارند و مي خواهند بروند شهر؛ آن هم پس از چند ساعت راه و كوبيدن سيمرغ توي جاده خاكي و پيچ درپيچ البرزكوه، آن وقت جماعتي پيدا نمي شوند دور و بر ماشين يا روي پشت بام تعاوني و مسجد و خواروبارفروشي و ميدان ميلك، كه حالا بدرقه بكنند يكي را. خيلي البته درست كه براي تماشا مي آيند دم ماشين كه كي مي رود يا نمي رود ولي... خب آن وقت اين جماعت بايد حرفي بزنند يا نه.
همين كه آمد شهر، نشست پاي تلويزيون ما كه داشت خبر مي گقت. تلويزيون را كه خاموش مي كردي، كز مي كرد گوشه اتاق و پشت مي داد به پشتي پشت ديوار. لب كلام اين كه دو روز نشده ميلكي هايي كه قزوين بودند، خبردار شدند كه رعنا را آورده ام شهر و خانه من آمدند.
تا دخترم را ديده بود، زل زده بود به من و گفته بود:
” ايني وچه كمدي ميان دره. “
توي كمد هر چه نگاه كرديم بچه اي در كار نبود.
فردايش گفت:
” ايني مرده كمدي ميان دره. “
شوهري توي كمد نبود كه حالا شوهر دختر من باشد يا نه.
در هر حال يك روز چند نفر آمده بودند هم سر سلامتي بگويند و هم اين كه شنيده بودند خل وضع شده و آمده بودند ببينند لابد آدم چطور اين طوري مي شود. رو كرد به جماعت كه:
” اين وچكان چيان بغال گيتين؟ “
بچه اي بغل شان نبود.
بعد گفته بود كه همين ها هميشه خدا روي فندق درخت ها مي نشينند؛ وقتي كه روي تلار و روي پوست تخت مي نشيند.
هر لحظه مي گقت اينجا يك گروه نشسته اند. ننشسته بودند. كسي نبود، حتي ديگر كسي عيادتش نيامده بود كه بگوييم آن ها را ديده، هوايي شده.
هر دم مي گفت:
” مني پوست تخته ننگنين آتشي ميان.“
مي گفتم:
” مش رعنا! چيه ره بايد پوست تخت تو را بيندازيم توي آتش؟ “
- اون وقت وچكان آتيش گيرون. خوداره خوش نييي.
گفته بودم:
” ايجه پوست تخت نداريم. پوست تخت تو هم ميلك هست و درها را قفل كرده ام. كسي نمي تواند داخل اتافت برود. “
- خانه علايق چي؟
شما به من بگوييد حق نداشتم گاوش را بفروشم كه خرج دوا دكترش بكنم؟ تا اينجا فقط مانده همان چند تا باغي كه دارد و مشترپشتري پاش نداريم. خانه اش كه هيچ.
حرفم را تمام كنم آقاي دكتر!
تلويزيون را كه روشن مي كنيم، داد و بيداد راه مي اندازد كه مثلا:
” جورج بوش! خي بييي مني خواسته گاري. “
همه خنديديم كه چه راحت مي شناسد رئيس جمهور آمريكان را. حتي يك بار گفته بود:
” معمر قذافي شتران هان ايجه كه منه ببرن ليبي. “
يا گفته بود:
” خدا قسمت بكنه آدم ره ببرن فرانسه، آدم ببو زن ژاك شيراك. “
- حاضر نيام عمري زنكه معاويه ببوم كه وچه ام يزيد ببو.
درهرحال هنوز اگر زنده باشد، لابد مي نشيند توي تلار و رو مي كند به باغستان و مي بيند كه روي هر تك شاخه اي يكي نشسته و دارد به بچه اش شير مي دهد.


تلار: بهارخواب
پوست تخت: فرش پوستي.دباغي شده از پوست گاو و گوسفند
گالش: چوپان
مالان: گوسفندان
وچه: بچه
ايني وچه كمدي ميان دره: بچه او توي كمد است
ايني مرده كمدي ميان دره: شوهر او توي كمد است
اين وچكان چيان بغال گيتين: اين بچه ها چي هستند كه بغل گرفته ايد
مني پوست تخته ننگنيين آتشي ميان: پوست تخت مرا توي آتش نيندازيد
وچكان آتيش گيرون. خوداره خوش نييي: بچه ها آتش مي گيرند. خدا را خوش نمي آيد
ايجه: اينجا
خي بييي مني خواسته گاري: مي خواهد بيايد خواستگاري من
هان ايجه، منه ببرن ليبي: مي آيند اينجا تا من را به ليبي ببرند
آدم ره ببرن: آدم را ببرند
ببو: بشود
نيام: نيستم
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30041< 11


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي